عسل فاضل
05/08/2009, 01:36 AM
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
اقدم الیکم الآن شعرا جمیلا وشهیرا من الشاعر فریدون مشیری.
وشهیر من حیت یتغنی به اکثر الشباب ویتعرف به فی مرحلة من حیاته وحین تکون عواطفه رقیقة ولطیفة!
وروحه نظیفة من الغش والغدر و...
لکن ابتداء بالترجمة انا وأکملوها أنتم.کی لاینادی المنادی بنا: انهضوا ایها التنابلة......
کوچه............الزقاق
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.........مررت بذلک الزقاق من دونک فی لیلة قمراء
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم.........صارکل جسمی، عینا ،فتشت ،عنک الوراء
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.........طفحت کأس وجودی ،شوق رؤیاک
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.........صرت العاشق والمجنون ذاک
درنهانخانه ی جانم گل یاد تودرخشید.........اشرقت بخفایا روحی ،وردة ذکراک
باغ صدخاطره خندید عطرصد خاطره پیچید:.........ضحک بستان مئات الخواطر، وفاحت عطورمئات الخواطر
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم........قدذکرت أننا عبرنا الزقاق معا لیلةً
پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم......ورفرفنا وتجولنا المحبذة خلوةً
ساعتی برلب آن جوی نشستیم.........وجلسنا علی حافة الجدول ساعةً
توهمه راز جهان ریخته درچشم سیاهت........وکأنّ اسرارالعالم صُبّت فی عینیک الحوراء
من همه ، محوتماشای نگاهت.........وأنا منبهرٌ بالکل فی النظرة الی تلک الرؤیا
آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ی ماه فروریخته درآب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب وصحرا وگل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید: تو بمن گفتی :
- ازاین عشق حذر کن!
لحظه ای چند براین آب نظرکن
آب ، آیینه ی عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تافراموش کنی چندی از این شهرسفرکن!
باتوگفتم حذر ازعشق! – ندانم
سفرازپیش توهرگزنتوانم
نتوانم!
روزاول که دل من به تمنای توپرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
توبمن سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم...
بازگفتم که توصیادی ومن آهوی دشتم
تا به دام تودرافتم همه جا گشتم وگشتم
حذر ازعشق ندانم ، نتوانم!
اشکی ازشاخه فروریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد وبگریخت...
اشک درچشم تولرزید
ماه برعشق توخندید
یادم آیدکه دگر ازتوجوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ،نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب وشبهای دگر هم
نه گرفتی دگرازعاشق آزرده خبرهم
نه کنی دیگر ازآن کوچه گذر هم...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
فریدون مشیری
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
اقدم الیکم الآن شعرا جمیلا وشهیرا من الشاعر فریدون مشیری.
وشهیر من حیت یتغنی به اکثر الشباب ویتعرف به فی مرحلة من حیاته وحین تکون عواطفه رقیقة ولطیفة!
وروحه نظیفة من الغش والغدر و...
لکن ابتداء بالترجمة انا وأکملوها أنتم.کی لاینادی المنادی بنا: انهضوا ایها التنابلة......
کوچه............الزقاق
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.........مررت بذلک الزقاق من دونک فی لیلة قمراء
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم.........صارکل جسمی، عینا ،فتشت ،عنک الوراء
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.........طفحت کأس وجودی ،شوق رؤیاک
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.........صرت العاشق والمجنون ذاک
درنهانخانه ی جانم گل یاد تودرخشید.........اشرقت بخفایا روحی ،وردة ذکراک
باغ صدخاطره خندید عطرصد خاطره پیچید:.........ضحک بستان مئات الخواطر، وفاحت عطورمئات الخواطر
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم........قدذکرت أننا عبرنا الزقاق معا لیلةً
پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم......ورفرفنا وتجولنا المحبذة خلوةً
ساعتی برلب آن جوی نشستیم.........وجلسنا علی حافة الجدول ساعةً
توهمه راز جهان ریخته درچشم سیاهت........وکأنّ اسرارالعالم صُبّت فی عینیک الحوراء
من همه ، محوتماشای نگاهت.........وأنا منبهرٌ بالکل فی النظرة الی تلک الرؤیا
آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ی ماه فروریخته درآب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب وصحرا وگل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید: تو بمن گفتی :
- ازاین عشق حذر کن!
لحظه ای چند براین آب نظرکن
آب ، آیینه ی عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تافراموش کنی چندی از این شهرسفرکن!
باتوگفتم حذر ازعشق! – ندانم
سفرازپیش توهرگزنتوانم
نتوانم!
روزاول که دل من به تمنای توپرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
توبمن سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم...
بازگفتم که توصیادی ومن آهوی دشتم
تا به دام تودرافتم همه جا گشتم وگشتم
حذر ازعشق ندانم ، نتوانم!
اشکی ازشاخه فروریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد وبگریخت...
اشک درچشم تولرزید
ماه برعشق توخندید
یادم آیدکه دگر ازتوجوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ،نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب وشبهای دگر هم
نه گرفتی دگرازعاشق آزرده خبرهم
نه کنی دیگر ازآن کوچه گذر هم...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
فریدون مشیری